محراب محراب ، تا این لحظه: 16 سال و 2 روز سن داره
ملیکاملیکا، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره
متینمتین، تا این لحظه: 10 سال و 22 روز سن داره

فرزندانمان محراب ، ملیکا و متین

لیست دوست داشتنیات

  وقتی بهت می گم اندازه تمام دنیا دوست داریم شما هم می شینی پاهاتو دراز می کنی دستاتو می زاری روی پاهات و می گی مادرجون دوست دارم ، بابابزرگ دوست دارم ، دایی غلامرضا رو دوست دارم ، مامانی رو دوست دارم ، دایی هاشمو دوست دارم ، دانیال رو دوست دارم ، خلاصه همه دایی ، خاله و عموهایی که اسموشون یادته رو می گی .     ...
18 شهريور 1389

آموزش

بیشتر اوقات از محل کارم که میام سمت خونه اگه از طرف میدان ابوذر بیام یک دکه ای کار ایستگاه هستش که از اونجا برای شما کتاب می گیرم .  اولین کتابی که برای شما گرفتم آموزش وسایل مثل ماشین ، کلاه ، کیف و ... . دومین کتابت آموزش میوه ها بود    سومین کتابت که یک طرف حروف الفبا بود و طرف دیگش تصاویر حیوونا بود                                                    &nb...
4 شهريور 1389

اینو میخوام بپوشم

وقتی تصمیم می گیریم بریم بیرون از خونه ، شما از همه زودتر می ری در کمدت رو باز می کنی و لباسایی که دوست داری بپوشی رو برمی داری و اجازه نمی دی که ما نظر بدیم ...
29 مرداد 1389

منو دوست داری

محراب ، وقتی که فضولی می کنی یا خودکار رو برمی داری روی در و دیوار خط خطی می کنی و خلاصه از این کارا ، بهت می گم محراب من دیگه مامانت نیستم ، شما هم سرت رو میاری پایین و چشماتو می بندی و چند لحظه ای آروم می شینی وقتی خسته می شی از اتاق می ری بیرون ، وقتی می بینی من که صدات نمی زنم خودت میای پیشم و ازم می پرسی منو دوست داری ، منم جواب می دم : آره ، خیلی دوستت دارم ، اینهمه این سوال رو ازم می پرسی که آخرش خسته می شم و می گم : نه دوستت ندارم ، دوباره ازم می پرسی : مامانی منو دوست داری ، می گم : آره ، بابایی منو دوست داره ، می گم : آره ، اسم همه رو می گیو منم جواب می دم : آره ، بعد خودت می گی من عزیز مامانم ، پسر بابایی ، عمر بابا ، جون مام...
14 مرداد 1389

تاریکه

دیشب بردمت تو اتاق خواب که لباساتو عوض کنم ، لامپ اتاق خاموش بود ، گفتی مامانی تاریکه ، اینم یک کلمه جدیدی بود که گفتی . یک گوجه فرنگی می خوردی که بهت گفتم محراب مواضب باش روی فرش نریزه ، گفتی اشکال نداره .   اشکال نداره ، تاریکه ، کلمات جدیدی بود که دیشب بزبون آوری ، از خوشحالی به بابایی زنگ زدم و بهش گفتم .
9 مرداد 1389

آخ جووووون میریم مشهد

امروز یک شنبه مورخ  3/5 قصد داریم بریم مشهد روز دوشبنه رو مرخصی گرفتم سه شنبه هم که نیمه شعبانه دوست دارم بریم مشهد - حرم امام رضا (ع) - ...خلاصه بابایی حدوداً ساعت 30/5 عصر بود که رسید خونه ، ساکت و وسایل رو گذاشتیم تو ماشین با همه خداحافظی کردیم راستی محراب مادرجون ما رو از زیر قرآن رد کرد و پشت سرمون هم آب ریخت ، جاده تا حدودی شلوغ بود تو ماشین خیلی فضولی کردی که از آخر هم خسته شدی و رفتی عقب خوابیدی ساعت 30/11 شب بود که رسیدیم مشهد همه بیدار بودن ، خلاصه بعد از احوال پرسی و صحبت ساعت 30/1 نصفه شب بود که رفتیم بخوابیم صبح ساعت 9 صبح بیدار شدیم بابایی خیلی کار داشت ما هم همراش رفتیم که بعد از اینکه کاراش تموم بشه بریم خواجه ربیع - آخه...
12 ارديبهشت 1390

اینم یه مدل خوابیدن

وقتی می خوابی ماشین باید تو دستت باشه ، توپت باید زیر پاهات باشه که بخوابی ،  وقتی هم که می خوابی بین خوابت یک دفعه می گی ماشینو بده به من .
12 ارديبهشت 1390

دل تنگی برای باباییی

دیروز وقتی از اداره رسیدم خونه ، عزیز مامان گریه می کردی و بهونه گیری می کردی ، همه ناهار می خوردن نذاشتی من یه لقمه به راحتی بخورم چون چیزی از خوردن غذا نمی فهمیدم از سر سفره پا شدم بغلت کردم بردم تو اتاق خواب که بخوابونمت خلاصه بعد از اونهمه گریه و زاری گذاشتمت روی پامو دو سه دقیقه بعد خوابیدی یه 20 دقیقه خواب بودی که بلافاصله شروع به گریه کردی و بابایی تو صدا می زدی همه رو از خواب بیدار کردی اومدن تو اتاق خواب که ببینن چرا ساکت نمی شی ، بابابزرگت گفت حاضرش کن ببرمش بیرون ، نمی ذاشتی حاضرت کنم لباساتو برداشتم تو ماشین حاضرت کردم بردیمت بیرون دور دادیم و کارامونو هم انجام دادیم از اونجا رفتیم خونه دایی هاشمت چون دعوتمون کرده بود این دفعه سو...
12 ارديبهشت 1390

تشکر از زحمات بابایی

سلام محسن جان و بابایی محراب من و محراب تصمیم گرفتیم از زحماتی که برای ما و زندگیمون می کشی ازت تشکر کنیم ان شاء الله که سایت بالای سر من و محراب تا ابد باشه . الهی آمین این شاخه گلم ناقابل از طرف من و محراب ، قابل شما رو نداره   ...
11 تير 1389